شراره های موج زن



امروز تصمیم گرفتم که هر طور شده یک مقاله از هاروارد را ترجمه کنم. بنابراین مقاله ای با عنوان: 7 نیروی مخربی که رهبران باید در رشد استراتژی در نظر بگیرند را شروع کردم. هنوز مسیر آینده برایم تاریک و مبهم و دستیابی به اهدافی که تعیین کرده ام برایم تردید آمیز است. فضای جامعه تغییری نکرده اما در ذهن همه نگرانی از تنگی معیشت وجود دارد. ریشه آن در تورم بی برنامه و عدم توجه به اولویت هاست. کسب و کارها هم با موانع جدی روبرو هستند. از همه اسف بار تر این است که در ایران تقریبا بجای دوازده ماه، نه ماه کاری مفید بیشتر وجود ندارد. فروردین به دلیل ماهیت شروع سال نو و روزهای زیاد تعطیلی عملا اتفاقی خاصی نمی افتد( جز امسال که متاسفانه سیل در چند ناحیه و استان کشور خسارات زیادی به بار آورده است) و اسفند هم تقریبا همین سناریو تکرار می شود. به علاوه ماه رمضان هم به دلیل تغییر هر چند اندکی که ساعات کاری اداری و همچنین روزه داری افراد ایجاد می کند، نوعی سرعت گیر و کاهنده شتاب رشد و جنب و جوش بازار به حساب می آید. خب همین چند دلیل کافیست برای اینکه آمار ها به تارگت مورد نظر نرسند و اهداف همیشه دست بالا را داشته باشند. من اما امسال قصد دارم بهره ور باشم و از زمانم به درستی استفاده کنم. عادت هدر ندادن وقت مهم ترین چیزی است که اگر بتوانم نسبت به آن حساس باشم، آن وقت دیگر تایم قهوه خوردنمان مورد تمسخر بقیه قرار نمی گیرد. 




دو روز است که بی حالم. شاید ااز اهل خانه وا گرفته باشم. سست شده ام و بی حالم. سازندگی ویژه نامه ای در مورد دکتر صدیقی ترتیب داده و مطالب عمدتا چکیده و مختصری از دوران زندگی ی اجتماعی اش را آورده است. به نطرم در این مورد بخارا بهتر عمل کرده است که چند شماره پیشش مختص دکتر صدیقی بود. 


داشتم از روی لجن مرطوب کف جنگل می گذشتم. همانجایی که بوی کاج و رازیانه به تاریکی دست داده و همه دارکوب ها را کشانده بود آنجا. کار من رد شدن از جنگل است. هر روز کار من اینست که  دم غروب راه بیفتم از دل جنگل رد شوم تا برسم به مرغزار پشت جنگل که می خورد به سرزمین غربتی ها. همینطور که توی فکر این بودم که وقتی برگشتم بروم پیش رافیک و بدهم کفشهایم را وصله کند، یک پشته براق که فقط ازش حرارت را می توانستم ببینم روبروم  سبز شد. پا شل کردم و دولا دولا شدم و دستم رفت پر کمرم تا چاقوی ضامن دارم را بیرون بکشم که دیدم یکهو ماغ کشید و بلند شد. باورم نمی شد. گردنش را کشید یک طرف و با زبانش دور دهنش را پاک کرد. معلوم بود تشنه است. لاغر نبود. برعکس واقعا خیکی بود. سیاه بود اما با چشم های شیشه ای سیاه که فقط برق سفیدی اش را می شد دید. در تاریکنای جنگل حالا خورده بودم به یک گاو. همانطور که چشم تو چشم شده بودیم  درآمد گفت: مرا به خانه ببر! گفتم: هه؟! و آب دهنم را قورت دادم. بالا سرم را نگاه کردم، روبرویم را و چراغ ساعتم را زدم ببینم چند است. ماغ کشید و گفت: از رمه جدا افتاده ام، پسر خوبی کن و ببرم به مرغزار. تا این را شنیدم به ذهنم رسید یک کشیده به خودم بزنم. زدم. و عینکم را پراندم و همه جا تار شد. جلد نشستم و کورمال کورمال عینک را جستم. دستهام گل و خزه ای شده بود و ه هایی چند هم بنا کردند از دست هام بروند بالا. عینک را زدم . نفسم واقعا در نمی آمد. خیلی عجیب بود. یعنی چه! گاو نبود. نه نبود. البته بود، اما یکهو نابود شد. به هرحال فهمیدم کشیده کار خودش را کرده! خوشحال و بعد از نفسی چاق و دوان، مسیر هر روزه را رفتم تا رسیدم به آخرهای جنگل. هنوز از سربالایی آخرین درخت ها پایین نرفته بودم که دیدم صدایی از پشت سرم می گوید: ما، ما، ما. روبرویم را نگاه کردم. یک گله گاو هیگلی با دست گل و کف و هورا داشتند جلو می آمدند. چاره ای نداشتم. برگشتم توی جنگل و به تک فرار کردم. روز عجیبی بود. خیلی عجیب بود.


1) آدم برای کسی که نمی شناسد، مرثیه نمی نویسد و راجع بهش چیز نمی نویسد. خب که چی؟ یعنی بنویسد که چه بشود؟ چون او دیگر نیست و بازماندگان و احیانا دوستان متوفی هم که نمی دانند تو که هستی که داری راجع به عزیز از دست رفته شان چیز می نویسی. اما زندگی را گوشه هایی هست و در این گوشه ها تکه هایی از زندگی که صاف و روان شده اند و رفته اند. من تنها یک بار مرتضی نیک پایان را دیدم. خیلی مختصر و در حد چند جمله صحبت کوتاهی داشتیم و بعد این رشته گسیخت و تمام شد. حالا در ذهنم می توانم در دنیاهای مجازی ای که ساخته ام جایی هم برای ادامه همکاریم با مرتضی نیک پایان در نظر بگیرم. همان ماه اول از سالی که آمدم اصفهان، سراغ انجمن سینمای جوان را گرفتم و مشخصات جا و مکان و مسئولش را درآوردم. قبلش تلفن زدم و درخواست زمانی برای چاپ نگاتیوهایم کردم. روزی را گفتند و من مصمم تعدادی از نگاتیوهایم را برداشتم-همان هایی که شیراز گرفته بودم- و رفتم انجمن سینمای جوان اصفهان که انگار بین گار و ملک بود. خانه ای بود که به رسم خیلی از تشکل های آزاد شده بود اداره. نیک پایان توی اتاقی نشسته بود و مشغول گفتگو و بعد از اینکه جوانی هم سن و سال های خودم بهش گفت که برای چه آمده ام اول از سوابقم پرسید و حس کردم از شوق و ذوقم به کاری که دنبالش هستم خوشش آمد. چون سر صحبت باز شد و شروع کرد از این در و آن در تجربیاتش بگوید. فیلم شانزده میلی متری و کار عکس و غیره. من طبیعتا نمی توانستم بروم منبر برایش. در کمال بی تفاوتی گوش کردم و آماده کار در تاریک خانه شدم. دم رفتن، گفت کارم که تمام شد بروم ببینمش و چاپ ها را نشانش بدهم که خب این می توانست شروع یک رابطه باشد. که من نرفتم چیزی نشانش بدهم و برگشتم خانه. همین تک سکانس را از مرتضی نیک پایان توی ذهنم دارم. حالا او نیست و همه اینها که گفتم فقط مشتی خاطره نامفهموند که شاید خودم هم فراموششان کنم. فکر می کنم زمستان هشتاد دو بود یا بهار هشتاد و سه. که شروع ویرانی و تمام شدن بود. 

2) یک مقداری دارم به تعادل روحی و آنچه روانم را میاسایاند نزدیک تر می شوم. خطاهایم را پذیرفته ام و راه های برون رفتن از این منجلاب خود ساخته را هم باری تا آنجا که توانسته ام بررسی کرده و در حال آزمودنم. البته آزمودنی که امیدوارم  برگشت پذیر نباشد و منجر شود به درست زندگی کردن. درست حرف زدن، راه رفتن، گوش کردن و کار کردن است. یک برنامه اساسی برای شغل شریف عکاس شدن هم بعد از حدود بیست سال پرسه بی هدف زدن در این وادی دارم تهیه می بینم که می دانم دیر است اما با توجه به تجاربی که دارم(کدام تجارب احمق؟!) ممکن است به نتایج مثبت و موثری منجر بشود. سه ماه از امسال هم گذشت. دو تا سفر رفتیم. مقداری از مسایل مالی را توانستم به کمک خدا حل کنم و شاید بشود گفت از این ماه بر مدار منطق درستی برای هم زندگی و هم کاری که انجامش شادم می کند حرکت کنم. زمان زود می گذرد و ما همه اش می افتیم پس. بجای این که کاری کنیم که بیشتر و سریعتر بدویم باید جوری راه بروم با قدم هایی که نفسم تنگ نشود اما از زمان هم پس نیفتم.



"تپه های مثل فیل های سفید" مشخصا یک داستان کوتاه محسوب می شود. داستانی دیالوگ محور و فضایی مینیمال. روایتی که به صورت واقع گرایانه و در بستر زمان خطی یک موقعیت را برای خواننده تشریح و تصویر می کند. قدرت تجسم و تصور همینگوی را می توان در چنین تک داستان های پر قدرتی احساس کرد. یک مرد و زن در ایستگاه قطار و در فاصله رسیدن قطار، دم دکه ای مشروب فروشی می نشینند تا دمی بیاسایند و نفسی چاق کنند. از همان ابتدا، و با دیالوگ مرد موقعیت شروع می شود به گسترش. 

"تپه ها در امتداد دره ابرو دراز بودند و سفید. این طرف نه سایه ای بود و نه درختی و ایستگاه بین دو خط آهن در آفتاب بود. درست کنار ایستگاه، درسایه داغ، دکه ای بود که ورودی اش  پرده حصیری از شاخه های بامبود آویزان بود  تا مگس ها تو نروند. "

تا اینجا مقدمات فضا سازی انجام شده است. خیلی مختصر و خیلی تصویری و بدون بکار گیری صفتی غلو شده. بلافاصله شخصیت ها معرفی می شوند. "یک مرد آمریکایی و دوست دخترش که پشت میزی، توی سایه، بیرون دکه نشسته اند." چرا می گوید "آمریکایی "؟ چون خواننده بفهمد که مکان آمریکا نیست و این مرد جایی است که آمریکایی خارجی محسوب می شود. که خب زود می فهمیم که اسپانیاست! چون قطار دارد از بارسلون می آید و مقصدش مادرید است. 

"خیلی داغ بود و قطار سریع السیر بارسلون چهل دقیقه دیگر می رسید. اینجا دو دقیقه ای توقف می کرد و بعد روانه مادرید می شد."

تمام. مقدمه داستان و صحنه پردازی داستان نود درصد انجام شد. خیلی راحت و روان با شرحی به جا و بدور از حاشیه و غیر واقعی بودن. جوری که اگر حتی یک بار در عمرمان وارد یک ایستگاه قطار حتی محلی اش هم نشده باشیم، قشنگ می توانیم فضا را حس کنیم. و بعد دیالوگ ها شروع می شوند. 

تپه ها

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آشنایی با گیلان سرسبز ساعت جی fasikhabar youmovies استاد سئو glassconnector اُسطوره چت | وبلاگ اُسطوره چت Robert فرانیوز Jason